عشق به پاکی شبنم |
|||
پنج شنبه 31 خرداد 1391برچسب:, :: 23:59 :: نويسنده : باران
من بی رمق ترین نفس این حوالی ام این درخت
چهار شنبه 31 خرداد 1391برچسب:, :: 2:20 :: نويسنده : باران
کاش باور داشتی در باورم / از نگاه شاپرک زیباتری
با شکوهی مثل خورشید بزرگ / از نسیم لاله هم بی همتا تری کاش باور داشتی امید من / آتشی سوزنده دارم از غمت کاش می دانستی ای یکتاترین / تا افق تا آسمان می خواهمت . گـاهـی بــایـد رفـت ، سه شنبه 30 خرداد 1391برچسب:, :: 21:50 :: نويسنده : باران
حرف بزن به اندازه باورهایشان ....
هنوز هم ... خیالت تخت
" من " ....
دیگر به هیچ "کفشے" اطمینان ندآرم ...
خسته ام از خستگی سه شنبه 30 خرداد 1391برچسب:, :: 21:33 :: نويسنده : باران
کاش می شد زندگی را هم عوض کرد٬ نفسهايت را... 8888888888888888 ديگر نمي خواهم صداي ملامت را از حنجره ي شقايق هاي وحشي بشنوم.. سه شنبه 30 خرداد 1391برچسب:, :: 21:24 :: نويسنده : باران
بعضی ها گریه نمی کنند ! کسی به در کوبید, یک شنبه 28 خرداد 1391برچسب:, :: 9:52 :: نويسنده : باران
آن قَدَر حرفـــــ ـــ ـ در دلـَــم مآنــده چشمان نجیبم را
شنبه 27 خرداد 1391برچسب:, :: 1:29 :: نويسنده : باران
روزگارکودکی خوش روزگاری داشتیم خانه ای پرگل میانش حوض آبی داشتیم آن زمان کودکی فصل بهاران بودوبس فصل ،شادی، بی غمی درهرنفس آخر ای جان سایه مهر پدر گسترده بود بچه هایش ایمن ازهرغصه بود مادری بس مهر با ن وسا ده ده د ل باهمه،کوچک بزرگ اوپاکدل قصه ها یش وه چه شیر ین وقشنگ می کشید م او درآغوشش چه تنگ خواهرانم یک بیک چون یک فرشته چون ملک مهربان وشوخ وزیباوقشنگ تک برادر چون نگینی درمیان او نبُد با ما دمی، نامهربان همچوآهویی پی بازی بُدیم گه میان سبزی شمشادها گُم میشدیم ناگهان فصل خزان درخانه ماهم رسید کم کمک غم هم به دلهامان رسید دست گلچین زمان اول پدرازماگرفت آنهمه شادی وشور یکباره ازخانه گریخت چند سالی هم بدین منوال رفت عمر ما بگذشت و غم از دل نرفت کوچ کردیم یک بیک از آن سرا لیک نرفت ازیاد ما آن روز ها مدتی بگذشت ودر یک شام سرد ناگهان لرزید زمین از جای کند سرو نازم شاخ شمشادوگلم مهربان آن نوجوان آن نو گلم داغ تازه آتشی برپای کرد رفتن او جگرم را داغ کرد قامت بالا بلندش شد نهان پاره ای ازجان ما رفت ناگهان آه وشیون چاره ساز ما نبود اشک ریختن هم دوای مانبود لاجرم صبر پیشه کردیم و سکوت وای ازا ین فریادهای درسکوت ازپی او مادر جان خسته هم شد روان از این سرای پر زغم لیک گویا دهر شوخی پیشه کرد احتمالا امتحان را پیشه کر د انتقام هر خوشی هر لذ تی یک بیک از ما گرفت در مدتی خواهر کوچکترمان رفت زکف ای دوصد نفرین به این دنیای پست او گُهر بود نه چو دُر اندرصد ف حیف شد آسان بدادیمش زکف این غم آخر زپا انداخته دیگرمرا غیر یک خواهر مگردیگر کسی مانده مرا؟ اوست تنها همدم تنهاییم می کشد بردوش خود بارغم و شیداییم پنج شنبه 25 خرداد 1391برچسب:, :: 1:32 :: نويسنده : باران
تـــو را دوست میدارم . . .چه فـرق مى كند كه چـــــــــــــــرا ! ؟یــــــــــــا از چــــــــــــه وقـت!یـا چطـور شـد كه . . .!چه فـــــــــــــــرق میكـند ؟!وقتى تــو بـایـد بــــــــــــــاور كنـى . . .كه نمـى كـــــــــنى !!و من بــایـد فـرامـــــــــوش كــنم . . .كـه نمـــــى کـــــنم !!!
وحشت از عشق که نه ، ترسم از فاصله هاست غبار از آینه که میزدایم سه شنبه 23 خرداد 1391برچسب:, :: 22:9 :: نويسنده : باران
خدایا یه دنیا دلم گرفته
ای خدای مهربون دلم گرفته
با تو شعرام همگی رنگ بهاره با تو هیچ چیزی دلم کم نمیاره
وقتی نیستی همچیم تیره و تاره کاش ببخشی تو خطاهم رو دوباره
ای خدای مهربون دلم گرفته از این ابر نیمه جون دلم گرفته از زمین و آسمون دلم گرفته
آخه اشکام رو ببین دلم گرفته تو خطاهام رو نبین دلم گرفته تو ببخش فقط همین دلم گفته
توی لحظه های من شیرین ترینی واسه عشق و عاشقی تو بهترینی
کاش همیشه محرم دل تو باشم تو بزرگی اولین و آخرینی
ای آسمان زیبا امشب دلم گرفته از های و هوی دنیا امشب دلم گرفته
یک سینه غزق مستی دارد هوای باران از این خراب رسوا امشب دلم گرفته
امشب خیال دارم تا صبح گریه کنم شرمنده ام خدایا امشب دلم گرفته
خون دل شکسته بر دیدگان تشنه باید شود هویدا امشب دلم گرفته
ساقی عجب صفایی دارد پیاله ی تو پر کن به جان مولا امشب دلم گرفته
گفتی خیال بس کن فرمایشت متین است فردا به چشم اما امشب دلم گرفته
دلم تنگه……..
دلم گرفته …………
دلم گریه می خواد ……….
![]()
سه شنبه 23 خرداد 1391برچسب:, :: 2:37 :: نويسنده : باران
بــنـد دلــــــم کـه پــاره مـــي شــود
سه شنبه 23 خرداد 1391برچسب:, :: 2:18 :: نويسنده : باران
دلتنگي حس غريبي است
تو که نیستی.... سه شنبه 23 خرداد 1391برچسب:, :: 2:11 :: نويسنده : باران
تمام دلتنگي ام را بر دامن ابري گره مي زنم
سه شنبه 23 خرداد 1391برچسب:, :: 1:43 :: نويسنده : باران
دل من باز گریست،
قلب من باز ترک خورد و شکست، باز هنگام سفر بود و من از چشمانت می خواندم که به آسانی از این شهر
هیچ وقت"بی خدا حافظ" کسی را ترک نکن.... ...... نمی دانی.... چه بد دردیست... پیرشدن درخم کوچه های انتظار.....
سه شنبه 23 خرداد 1391برچسب:, :: 1:38 :: نويسنده : باران
دو شنبه 22 خرداد 1391برچسب:, :: 1:8 :: نويسنده : باران
آسان نبود ولی .... داربزن...خاطرات کسی که تو را دور زده حالم خوب است....اما گذشته ام درد میکند. دو شنبه 22 خرداد 1391برچسب:, :: 1:59 :: نويسنده : باران
دیشب یهو دلــــــــــــم کودتا کرد... هنوز بچگانه نقاشی می کشم
پنج شنبه 18 خرداد 1391برچسب:, :: 14:18 :: نويسنده : باران
گفتی برو! گفتم به چشم!این بود کلام آخرین. گفتی خداحافظ تو!گفتم همین؟ گفتی همین! گریه نکردم پیش تو با اینکه پرپر میزدم. با خون دل از پیش تو رفتم من بازی عشق تو را شاهانه باختم مثل بازنده خوب مردانه باختم. همه ثروت من سفره ی درویش نفسم بود که به تو شاهانه باختم. لبخند آخرین من دروغ معصومانه بود برای پنهان کردن داغ دل ویرانه ام. من مات مات از بازی شطرنج عشق می آمدم شاه مهره دل رفته بود. چقدر قصـــــــه گفتم که دریـــــا بخوابه چقدر گــــــریه کردم نفهمم ســـــرابه نفهمـــــم کجـــــام بفهمــــم کـــــجایی چـــــقدر با تو بــــــودم تو عین جدایـــی قســـم خورده بودم اگه از تو جدا شم.
من همینم که تو می بینی نه دروغم نه تظاهر بلدم دیگه چیزی ندارم فقط بدون همه دنیامو برات بهم زدم تو نمی تونی فراموشم کنی وقتی تو خاطره هات اسم منه من نمی تونم فراموشت کنم وقتی قلبم واسه ی تو می زنه
"ما نه برای یافتن فردی کامل، بلکه برای دیدن کامل یک فرد ناکامل عاشق میشویم."
غمِ نگاهِ آخرت تو لحظه ی خداحافظی
گریه ی بی وقفه ی من تو اون روزای کاغذی قول داده بودم ما به هم که تن ندیم به روزگار چه بی دووم بود قول ما انگار شدیم آخرِ کار تو حسرتِ نبودنت من با خیالتم خوشم با رفتنم از این دیار آرزوهامو میکُشم کوله بارم پرِ حسرت، دلم یه دنیا درده مثل آواره ای تنها تو خیابونی که سرده تا خیالت به سرم میزنه گریم میگیره آروم آروم دله تنگم داره بی تو میمیره گل مغرور و قشنگم من فراموشت نکردم بی تو اینجا رو نمی خوام میرمو بر نمیگردم
![]()
چهار شنبه 17 خرداد 1391برچسب:, :: 21:47 :: نويسنده : باران
ای کاش میدانستم گناهم چیست کاش میدانستم گناهم چیست........ کاش میدانستم چرا....... کدام حادثه؟ دلت را لرزاند و من امشب تنها غمگین به خاطر ندانسته ای که شاید روزی دانستم حسرت میخورم حسرت مهربانی نگاهت را که می د انم از این پس از من دریغ خواهی کرد اما این را فراموش نکن غریب آشنا دوستت دارم آری دوستت دارم......
نشاني از تو ندارم اما نشاني ام را براي تو مي نويسم: درعصرهاي انتظار،به حوالي بي کسي قدم بگذار! خيابان غربت را پيدا کن و وارد کوچه پس کوچه هاي تنهايي شو! کلبه ي غريبي ام را پيدا کن، کناربيدمجنون خزان زده و کنارمرداب ارزوهاي رنگي ام! درکلبه را باز کن و به سراغ بغض خيس پنجره برو! حرير غمش را کنار بزن! مرا مي يابي ![]()
پروانه به شمع بوسه زد و بال و پرش سوخت بی چاره از این عشق فقط سو ختن آ مو خت فرق من و پروانه در ا ین سوختن ا ین است پروانه پر ش سوخت و لی من جگرم سو خت
چهار شنبه 17 خرداد 1391برچسب:, :: 21:44 :: نويسنده : باران
اینجا همه چیز آرام است، به یک جای دور خواهم رفت ... چهار شنبه 17 خرداد 1391برچسب:, :: 21:30 :: نويسنده : باران
یادت هست؟!!! . . . تنگ كه مي شود دلم سه شنبه 16 خرداد 1391برچسب:, :: 19:54 :: نويسنده : باران
رنجشی نیستــ ، از آن شب ... سه شنبه 16 خرداد 1391برچسب:, :: 19:47 :: نويسنده : باران
سه شنبه 16 خرداد 1391برچسب:, :: 19:36 :: نويسنده : باران
بگذار مردمان
یک وَهمی، يک اتفاق، يک چيزی ...! سه شنبه 16 خرداد 1391برچسب:, :: 19:31 :: نويسنده : باران
حيات وقتي بعد از "چرخه" قرار مي گيرد
من "خاطر"ت را میخواستم!
یک شنبه 14 خرداد 1391برچسب:, :: 22:1 :: نويسنده : باران
پشت نگاه پاک تو باغی ز سیب بود
جشن ستاره در شب چشمت عجیب بود
یک عمر انتظار و نگاهی همیشه خیس
سهم من از نوازش دستی نجیب بود
نزدیک شد دلم به تو با خنده ات ولی
در شهر پر تردد قلبت غریب بود
مسعود حجازی مهر
شاه شهر دل ز بیداد تو داد مهربانی را دگر بردی ز یاد خنده هایت را کجا گم کرده ای کرده ای بازار شادی را کساد ناز هایت را خریدارم هنوز بی تو من آواره ام مانند باد تشنه آرامش آغوش توست تا شبانگاهآن دلم از بامداد میهمانم کن به لبخندی ز مهر نیست جز اینم دگر بر دل مراد بوی باران با تو از دل دور شد جای شبنم آتشی بر جان فتاد آفتاب چشم تو کرده غروب درد را دست تو بر سینه نهاد
یک شنبه 14 خرداد 1391برچسب:, :: 20:30 :: نويسنده : باران
خوب یادم هست...
وقت بیداریست... وقت سر زدن به دشت زندگی و درو کردن خاک قسمت است... صبح می آید... نرم و آهسته... به نرمی پر پروانه... به آهستگی پای آرامش... صبح می آید...
این روز ها غرق شدن در لحظه هایی که ندارمت، که نیستی، بیشتر آزارم میدهد، نازنین! این روز ها دلم تنگ شده برای عابری که مُهر سکوتم رابشکند، نازنین!
یک شنبه 14 خرداد 1391برچسب:, :: 20:13 :: نويسنده : باران
بار خدایا! با دلی شکسته و لبریز از گناه به سویت می آیم... می آیم تا درد دل با تو بگویم... بگویم از لحظه هایی که بودی و ندیدمت، خواندی و نشنیدمت... و اینگونه است که زرق و برق این دنیای وانفسا چشم را کور و گوش را کر می کند! کوله بار زشتی هایم آنقدر سنگین است که تن را یارای همراهی اش نیست... مهربانا! غزل بخشش و التفاتت را بسیار شنیده ام، از زبان دل همان ها که طوق بندگی ات را بر گردن دارند. چشمه ی زلال چشمانم گواه آشفتگی ویرانه ی دلم است... شاید این باران مروارید بشوید صدف زنگار گرفته ی دل زمینی ام را... غفورا! گفته بودی «مرا یاد کنید تا به یاد شما باشم» چه بگویم که تمام لحظه های زندگیم لبریز است از آوای وَ اَسمَع دُعایی اِذا دَعَوتُک... خـواهـــم كه در اين غمكده آرام بميرم
یک شنبه 14 خرداد 1391برچسب:, :: 19:42 :: نويسنده : باران
سجاده ام را که باز می کنم عطر یاس های سپید حیاط مادربزرگ فضای ذهنم را پُر می کند... گم می شوم در بوی نان و ریحان و شب های جمعه... کبوتری می شوم با بال های شکسته که آرزوی آشیانه ای از قطرات شبنم را دارد به همان پاکی و زلالی... آرام دست نوازشی بر سر کبوتر دل می کشم و پروازش می دهم تا آسمان ندامت ها... همان جا که سرآغاز تولدی دوباره است...
جمعه 12 خرداد 1391برچسب:, :: 17:26 :: نويسنده : باران
به سرآستین پاره کارگری که دیوار خانه ات را می چیند، به پسرکی که آدامس می فروشد و تو نمی خری، به پیرمردی که به زحمت راه می رود، به دبیری که دست و عینکش گچیست ویقه پیراهنش جمع شده، به دستان پدرت ،به جارو کردن مادرت، به راننده چاق اتو بوس به رفتگری که در گرمای تیر ماه کلاه پشمی به سر دارد، به پلیسی که سر چهار راه با کلاه صورتش را باد میزند، بهجوانی که قالی پنج متری روی دوشش انداخته ودر کوچه ها جار می زند، به زنی که با کیفی بر دوش وبه دستی کیسه میوه وسبزی، نخند ...نخند که دنیا ارزشش را ندارد.. (((نخند))) نخند که هرگز نمی دانی په دنیای پردرد سر وبزرگی دارند آدمها یی که هرکدام برای خود و خانواده ای تلاش می کنند همه چیز وهمه کسند آدمهایی که برای زندگی تقلا می کنند بار می برند وبی خوابی می کشند ![]()
![]()
وگاهی خجالت هم میکشند....خیلی ساده... نخند دوست من ،هرگز به آدمها نخند. خدا به این جسارت تو نمی خندد، اخم هم می کند....به پوز خند آدمی به آدم دیگر!
چهار شنبه 10 خرداد 1391برچسب:, :: 1:58 :: نويسنده : باران
حکایت،حکایت همیشگی ست
اینجا زمین ست ...
چهار شنبه 10 خرداد 1391برچسب:, :: 1:46 :: نويسنده : باران
آسان نبود ولی ....
تمام نمی شوند ... آدم ها نیمه شب ...
چهار شنبه 10 خرداد 1391برچسب:, :: 1:38 :: نويسنده : باران
فقـــط برای خودم هستمـــ.!.!.!
آخرین مطالب پيوندها
![]() نويسندگان |
|||
![]() |